loading...
اجازه
لایو بازدید : 6 سه شنبه 26 فروردین 1393 نظرات (0)

خودم می‎دونم خنده‎داره، حتی کمی مضحک. یه ذره هم احمقانه، و صد البته خوش‎خیالی. آرزوهام رو می‎گم، همون‎ها که به نظرمن دست یافتنی بود، براش برنامه ریخته بودم، 10 سال جون کنده بودم و جز یک نفر، به هیچ کس نگفته بودم.

بار اول که به اون گفتم، بازار طلا بود، برای اولین بار باهم رفته بودیم، توی زیرزمین داشت طلا نگاه می‎کرد و پشت سرهم قندهای دلش برای حلقه‎ها و توگردنی‎های ریزنقش آب می‎رفت، برگشت و نگاهی به من کرد و بلند خندید. درست با همون لحنی که همیشه برای چیزهایی که به نظرش احمقانه می‎اومدند. صدایی مانند " هه هه هه". تا چند دیقیه هم لبخند مضحکه کننده‎‎اش روی لب بود و یکی دوبارهم از گوشه چشم به من نگاه کرد و سرکی از روی تاسف تکون داد به این معنی که: بخت منو باش!

سایت سرگرمی

خب همیشه همین‎طوری بوده؛ مثلا وقتی به هرسه پسرداییم گفتم که دیروز توی باغ یک سر فلزی پیدا کردم، شبیه کلاه‎خودهای شوالیه‎ها، اما از داخلش سیم‎هایی بیرون اومده بود که وقتی به هم میزدیش دهن سر تکان می‎خورد و صدای عجیبی ازش بیرون می‎اومد، پسردایی بزرگتر گفت: خجالت بکش، دروغ گفتن کار خوبی نیستو وسطی گفت: جدا انتظار داری من این حرف رو باور کنم؟ فقط ته‎تقاری بود که حرفم رو باور کرد، همیشه ما دوتا باهم خوب بودیم، فاصله سنی‎مون دوماه بود، باهم میخوابیدیم، میخوردیم، بازی می‎کردیم، درس می‎خوندیم و...

گرچه اون هم بعدها بهم گفت که فلان حرفی که به من زدی دروغ بود. فقط خدا می‎دونه که اون روز چقدر از این حرفش ناراحت شدم، ای حرفش به این معنی بود که تنها کسی که توی دنیا به حرف‎های من نمی‎خندید حالا دیگه از من رو برگردونده و به رنگ جماعت در اومده.

اما من هنوز اون صحنه رو به وضوح در خاطرم داشتم، با اینکه اون موقع 7 سالم بیشتر نبود، اما خوب می‎فهمیدم چی خیاله و چی واقعیت.

می‎دونم که وقتی بهش گفتم دارم می‎میرم، بازم باور نکرد، بازم خندید، سعی کردم بهش توضیح بدم که از دست دادن قدرت تخیل یعنی مرگ، یعنی اینکه تو دیگه هیچ چیزی نداری که در تملک خودت باشه و بتونی توش آزاد باشی. گرچه سعی کرد آرومم کنه، اما از پشت کلمات، لبخند مضحکه کننده‎ش رو واضح دیدم.

وقتی خیالت رو از دست بدی، دیگه نمی‎تونی آرزو داشته باشی، دیگه هیچ‎کاری نمی‎تونی بکنی. میشی یه رباط، که باید یه سری بیان و کدهایی رو برنامه ریزی کنن تا بتونی حرکت کنی، کار کنی، جرف بزنی، بخندی، گریه کنی...

وقتی خیالت رو از دست بدی، یعنی مرگ آرزوها، یعنی دیگه وجود نداری، یعنی همه وجودت مکانیکی شده، یعنی تو، یکی دیگه هستی.

بله، من خیالم رو دارم از دست می‎دم، اینو خودم فهمیدم، نگید چجوری. آدم خودش خوب می‎تونه بفهمه. می‎دونم دارید احتمالا به این مزخرفات من می‎خندید. دیگه برام عادی شده. خاصه بعداز اون روز تو بازار...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 25